عاشقانه
نظرات شما عزیزان:
بارى اى برادر بدنديده و اى خواهر نورديده، دستگاه را خريدند و آوردند گذاشتند روى كرسى و زدندش به برق و روشنش كردند. دلربا گفت: �اى مادر، در اين وقت روز، فقط بچههاى مدرسهاى و كارمندهاى زن و بچهدار توى ادارات، مىروند در چت و تا نيمه شب خبرى از شوهر نيست.� به همين خاطر، از همان كلهي ظهر تا نيمه شب، ننه قمر نشست در پشت دستگاه و با جديت تمام به بازى ورق گنجفه و با دل و اسپايدر پرداخت.
نيمه شب دلربا دستگاه را تحويل گرفت و وصل شد به اينترنت و يك �آى دى� به نام �دلربا آندرلاين تنها 437� براى خود ثبت كرد و رفت توى يكى از اتاقهاى �يارو مسنجر�. به محض ورود، زنگها به افتخارش به صدا درآمدند و تا دلربا به خودش جنبيد، متوجه شد كه چهل _ پنجاه تا شوهر بالقوه، دورش را گرفتهاند. دلربا كه ديد حريف اين همه خواستگار مشتاق و دلداده نيست، همهي پيغامها را خواند و سر آخر از نام يكى از آنها خوشش آمد و با ناكام گذاشتن خيل خواستگاران سمج، با همان يكى گرم صحبت شد. در زير متن مكالمات نوشتارى آن دو به اختصار درج مى شود:
پژمان آندرلاين توپ اند باحال: سلام. اى دلرباى زيباى شيرين كار، خوبيد؟
دلربا آندرلاين تنها437: سلام. مرسى. يو خوبى؟
پژمان: مرسى + هفتاد. سين، جيم، جيم پليز. [سين، جيم، جيم: همان A/S/L به زبان غربتى است؛ يعنى: سن؟ جنسيت؟ جا و مكان زندگى]
دلربا: هجده، دال، بوغ [يعنى هجده سالهام، دخترم و در بالاى ولايت غربت به زندگانى اشرافى مشغولم. ترجمه و تفسير از بنده نگارنده] يو چى؟
پژمان: من بيست و چهار، پ، بوغ. خوشبختم! [يعنى خوشوقتم.]
دلربا: لول. [يعنى حسابى لول و كيفورم. همان LOL] پس همسايهايم.
پژمان: بله ولى من براى ادامهي تحصيل دارم ويزا مىگيرم كه بروم در جابلقا چون كه هم در آنجا آزادى مىباشد و هم سى دى با كيفيت آينه آنجا هست و من همه كس و كارم (يعنى دخترخاله پسر عمه دايى مامانم) در آنجا زندگى مىكنند.
دلربا: اوكى، درك مىكنم به قول مامى: توبى اور نات توبى. راستى نگفتى چه شكلى هستى؟
پژمان: قد 185، وزن80، موخرمايى روشن و بلند، پوست سفيد، چشم آبى.
دلربا: من قدم 174، وزن 60، رنگ چشمم هم يك چيزى بين آبى و سبز.
پژمان: واى خداى من... راست مى گويى؟
دلربا: وا... يعنى خيلى زشتم؟
پژمان: نه... اتفاقاً بىنظيرى. راستش نمىدانم چطور شد كه همين الان، يك دفعه به من احساس ازدواج دست داد. آه اى دلرباى من، چشمان تو حرمت زمين است و يك قشنگ نازنين است...
دلربا: اى واى خدا مرا بكشد كه با بيان حقيقتى ناخواسته، تير عشق را بر قلبت نشاندم.
حالا دو تا حيران من و تو، زار و گريان من و تو...
پژمان: اى نازنين، بدجورى من خاطرخواه توام آيا حاليت مىباشد؟ تكه تكه كردى دل من را، بيا بيا بيا كه خيلى مىخواهمت.
دلربا: حالا من چه خاكى به سر بريزم با اين عشق پاك و معصوم؟ من مىخواهم ايوان رويا را آب پاشى كنم و امشب هرجور شده و با هر بدبختى، عكس تو را نقاشى كنم. اما تو را چه جورى بكشم چرا كه وسايل نقاشىام كم و كسر دارد و من مداد مخملى ندارم.
پژمان: اوه ماى گاد... اصلاً اى دلرباى نازنين من، بيا تا برويم از اين ولايت غربت من و تو. تو دست مرا [البته بعد از جارى شدن صيغه عقد. يادآورى از بنده نگارنده] بگير و من دامن تو را [البته بعد از جلب رضايت زوجه و خانواده او و همچنين طى مراحل قانونى. ايضاً يادآورى اخلاقى از بنده نگارنده] بگيرم. كاش هم اكنون در كنارم بودى تا... اصلاً ولش كن، الان هر چه بگوييم اين يارو �بنده نگارنده� مىخواهد وسطش پيام اخلاقى بدهد. بيا شماره تلفن مرا بنويس و تماس بگير تا بدون مزاحم حرفهاىمان را بزنيم...
ما از اين افسانه نتيجه مىگيريم كه اگر جوانان را نصيحت كنيم، رازشان را به ما نمىگويند!
قصهي ما به سر رسيد، کلاغه به خونهاش نرسيد!